کد مطلب:314549 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:246

کسی که دست ندارد یاور دل شکستگان و درماندگان و خسته دلان است
مطلب زیر از كتاب خسته دلان در ژاپن (ص 235 و 272) تألیف آقای عباس مشهدی نقل می شود:

سراسر این كتاب داستان جوانی به نام «رحیم» است كه از تهران به قصد كار به ژاپن می رود. مدتی در آن جا بیكار می ماند و روزگار را به وضع نابسامانی سر می كند در جست و جوی كار به جاه های مختلفی سر می زند و با افراد مختلفی تماس می گیرد، ولی نتیجه ای نمی گیرد، تا آن كه كم كم پس اندازش هم رو به اتمام می گذارد.

ماجرا به یك شب بارانی منتهی می شود كه او در زیر باران با دوچرخه به چند كارخانه سر می زند و از آنها سراغ كار می گیرد، ولی نا امید باز می گردد. زیرا در مسیر بازگشت، باران شدید، در حالی كه راه را گم كرده، دوچرخه هم پنجر می شود و وسط مسیر در جای ناشناخته ای از حركت باز می ماند.

دكه ی چوبی مخروبه ای توجه او را جلب می كند، در حالی كه همه ی لباس هایش از



[ صفحه 509]



باران خیس شده به آن جا پناه می برد. داخل دكه بسیار كثیف و نامناسب و هوا به شدت سرد بوده و باران از سقف و اطراف نفوذ می كرده. كم كم خود را در آستانه ی مرگ می بیند، در حالی كه یكه و تنها است، بدون آن كه حتی دوستانش بدانند او در كجاست.

او كه در كشور خود زندگی نسبتا محترمانه و مناسبی داشته، با دیدن چنین وضع رقت باری، بسیار منقلب می شود و در حالی كه باران اشك فریادش را همراهی می كرده، از اعماق قلب شكسته اش ناله می زدند.

یا آقا حضرت ابوالفضل، كمكم كن و مرا از این سرگردانی نجات بده، تویی كه كلید گشاینده ی تمام حاجاتی، تویی كه مرا هیچ وقت ناامید نكردی، تو را به جان برادر عزیزت، ناامیدم نكن؛ قول می دهم همیشه غلامت باشم. تو را به جان مولایت دستم را بگیر، ای دست گیر بی دست.

رحیم، سرش را میان دستانش گرفت و با صدای بلند گریست، خیلی وقت بوده این چنین گریه نكرده بود، ولی شرایط آن شب و درماندگی و سرگردانی اش دل او را به درد آورده بود و نمی توانست جلو اشك هایش را بگیرد. در همین لحظات، اتومبیلی مقابل دكه ترمز كرد و یك نفر ژاپنی از آن بیرون آمد و از رحیم خواست كه سوار ماشین شود. رحیم كه سخنان ژاپنی را نمی فهمید، فقط از برخورد محبت آمیز او فهمید كه می خواهد به او كمك كند از آن جا كه او را نمی شناخت، متحیر بوده كه دنبال او برود یا نه؟ از سوی دیگر، اضطرار شدیدی كه بر او حاكم بود، حكم می كرد از آن جا بیرون رود. در این حال، مرد ژاپنی دست او را گرفت و از دكه به طرف ماشین خود راهنمایی كرد، سپس لباس های جدیدی به او داد تا لباس های كاملا خیس خود را عوض كند.

رحیم پس از عوض كردن لباس ها خواست دوباره به دكه بازگردد، ولی ژاپنی اشاره كرد كه سوار شود او سوار شد. اتومبیل حركت كرد. پس از طی مسافتی، مقابل منزلی توقف كرد و وارد خانه شدند. در آن جا پس از نماز و پذیرایی از او آن شب را تا صبح خواب راحتی كرد.

مرد ژاپنی، همان روز صبح، رحیم را نزد رئیس خود برد و برای كار در هتل با حقوق و مسكن و سه نوبت غذای مجانی استخدام كرد، كه چنین شرایطی تقریبا برای



[ صفحه 510]



كارگران در ژاپن محال بود. بعدها دوستان قبلی او كه در آن شب او را گم كرده بودند، با او ملاقات كردند و از او پرسیدند كه آن شب چه اتفاقی افتاد و آیا چگونه پس از این همه بیكاری توانست برای خود كاری پیدا كند؟ او در پاسخ گفت:

درست است، من زبان ژاپنی بلد نیستم حرف بزنم، ولی كسی هست كه با هر زبانی حرف بزنی، حرف تو را می فهمد و دستت را می گیرد.

از رحیم پرسیدند: او كیست؟ رحیم پاسخ داد: اول خدا، بعد آن كسی كه دست ندارد و یاور دل شكستگان و درماندگان و خسته دلان است!

آن شب با بركت، عنایات حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام و بركات بسیاری به دنبال آورد، اولا رحیم نزد صاحب كارخانه به قدری محبوبیت پیدا كرد كه او را به عنوان مدیر كل كارخانه و مسؤول تام الاختیار آن با حقوق بسیار زیاد منصوب كرد و خانه و ماشین و موبایل و تمام وسائل یك زندگی مرفه را هم در اختیار او گذاشت.

از سوی دیگر، با ارتباط صمیمی كه بین رحیم و خانواده ی صاحب كارخانه برقرار شد، او موفق گردید آنان را به تشیع راهنمایی كند، تا آن جا كه خود صاحب كارخانه و همسر و پسر و دخترش همگی شیعه شدند. همچنین مسأله ازدواج رحیم با دختر صاحب كارخانه كه شیعه شده بود مطرح شد و طی مراسم مفصلی این ازدواج انجام شد.

جالب تر این كه بركت حضرت قمر بنی هاشم اباالفضل العباس علیه السلام نه فقط رحیم، كه بیش از چهل نفر از ایرانیان را شامل شد، كه به درخواست صاحب كارخانه و انتخاب رحیم، با محل سكونت و غذا مشغول كار شدند و از بیكاری و در به دری نجات یافتند. چند نفر از آنان كه با همسرانشان به ژاپن آمده بودند، نیز توانستند محل آرامی برای زندگی پیدا كنند و این چنین بود پاسخ اشك های رحیم كه در آن شب بارانی گفت: «دستم را بگیر ای دست گیر بی دست».



[ صفحه 511]



مشكی پر از اشك



با لب خشكیده از بهر تو می كوشم حسین

تا ننوشی آب من هرگز نمی نوشم حسین



در كنار آب با لب تشنگی جان می دهم

لیك بر تن جامه ی ذلت نمی پوشم حسین



ناله ی معصومی این كودكان تشنه لب

می رسد از خیمه گه هر لحظه بر گوشم حسین



می كشم بر گونه ها مشكی از آب دیدگان

از همان وقتی كه مشك افتاد از دوشم حسین



تشنه جان دادم كنار آب لیكن تا ابد

از برای تشنگان چون چشمه می جوشم حسین



پاسداری می كنم بر حفاظت از خیام

تا رمق دارم به تن هر لحظه می كوشم حسین [1] .


[1] شعر از حاج احمد سمع متخلص به سائل اهوازي.